خب خانم قدری صبر کنید تا قطره در چشم اثر کند بعد آنژیوگرافی را انجام میدهم. آقا با شنیدن این جمله، دست همسرش را گرفت و با هم بیرون از اتاق درمان به انتظار نشستند.
هردو حدود پنجاه و چند سال سن داشتند، خانم چادری عربی و چهره ی سفید و ملیحی داشت که گذر زمان خطوطی بر آن نقش کرده بود، آقا گفت : از اهواز می آییم.
گفتم شما بیرون منتظر باشید تا کار همسرتان انجام شود. آقا صندلی را عقب کشید تا همسرش بنشیند، دستی از روی مهرو نوازش بر سر و روی همسر کشید و چیزهایی به مهر گفت و سپس رو به من کرد و گفت: دکتر طاقت نمی آورم، میشود همین جا باشم؟
«آخر این خانم تمام زندگی و دنیای من است!»
نزدیک چهل سال است که فقط همدیگر را مونس داریم. کم نیست که!
جمله ی عاطفی و عمیقش باعث شد قدری مکث کنم لبخندی زدم و گفتم فرزند هم که حتما دارید؟
آقا گفت: بله چند تا و خدا را شکر همگی ازدواج کردند و سرشان مشغول زندگی خود است، گرچه مرتب به ما سر میزنند و هوایمان را هم خیلی دارند ولی این من و خانم هستیم که در نهایت برای هم مانده ایم و همدیگر را داریم.
لحن کلام و نوع رفتار آقا بدون هیچ اغراق و ساختگی بودنی نشانه ای بود بر یک زندگی عاشقانه، صمیمی، گویی یک جان در دو قالب.
آقا ادامه داد : دلم میخواست خودم از همسرم رگ بگیرم، در جبهه این کار را یاد گرفته ام. میشه؟
گفتم : نگران نباشید این امر وظیفه ی ما است.
آقا در طول آزمایش با چشمانی مهربان و قدری نگران با تمام وجود مواظب احوال خانم بود.
آنژیوگرافی که تمام شد به خانم گفتم همسرتان چقدر مراقب و هواخواه شماست.
خانم خندید و گفت : «حاجی تمام زندگی و دنیایم » آقا خندید و من از خنده ی هر دو شکفته شدم.
چه انرژی قدرتمند عجیبی دارند بعضی کلمات ، کلماتی که امروز نه از داخل اشعار و نواهای عاشقانه ی بستر مجازی بلکه از بستر یک زندگی عادی ِ معمولی همدلانه و سرشار ِ عشق و صمیمیت به فضا و درو دیوار اتاق ِدرمان سرایت کردند. رابطه ای که بعد از سالها رنگ کهنگی نگرفته، غبار عادت تاروپود بر آن نتنیده و هنوز طراوت و تازگی از سر و رویش می بارد.
گذشت ایام اگرچه گردی از گذر جوانی بر هر دو چهره نشانده بود ولی من دو دل دیدم هر دو جوان، مشتاق و تپنده و همچنان عاشق.