دست های همیشه مهربان

تلفن اتاق زنگ خورد ، آنسوی خط خانم ز.خ مسئول پیگیری امور بیماران بود که من را در جریان حضور فرد مسنی در اتفاقات بیمارستان گذاشت که روشن دل است و از شنوائی کمی برخوردار است . از قرار معلوم توسط راننده اسنپ از سر دلسوزی و به خواست پیرزن به اتفاقات بیمارستان کوثر رسیده بود.

ایشون درخواست کردند تا سری به او بزن تا بتوانم آمار و سرنخی از آدرس و بستگان و خانواده اش را به دست بیاورم .

به سمت اتفاقات رفتم ، پیرزن نابینا و و رنجور در حالیکه کیسه نایلون سفیدی را به آغوش کشیده بود مدام می گفت : برام ماشین بگیرید تا من برم ! ! !

سرم رو به کنار تخت بردم و صداش کردم . بله ای گفت و گمان کرد که وسیله رفتن مهیاست ... گفت : برم . بهش جواب دادم : نه مادر جان می خوام ببینم شماره تلفنی ، آدرسی چیزی نداری که بدونیم کجا بفرستیمت و به خانواده ات اطلاع بدیم ؟

با صدای لرزونش گفت :  نه ندارم ، شما فقط برای من یه ماشین بگیرید تا من برم

ازش پرسیدم : کجا می خوای بری ؟ ؟ ؟

جواب داد : فسا ... می خوام برم فسا

یهو یادم افتاد آقای زنگنه ، همکار جدیدمون توی بخش انبار مرکزی بیمارستان ، اهل شهرستان  فساست ، سراغش رفتم و ماجرا رو شرح دادم ، اونم اومد تا کمکی کنه و گره گشای این معما باشه  .

بالای سر بیمار رسیدیم و آقای زنگنه ازش سوال کرد : مادر ، شما اهل کجای فسا هستی ؟

بار اول پیرزن نفهمید و از آقای زنگنه خواستم با صدای بلندتر سوال رو بپرسه و اونم با صدای بلندتر پیرزن رو خطاب قرار داد . پیرزن هم در جواب گفت : می خوام برم قره بلاغ  .

زنگنه لبخندی زد و گفت :  کجای قره بلاغ ؟

پیرزن : دوگون ( دوگان یکی از روستاهای بخش قره بلاغ فسا هست )

آقای زنگنه سرش رو بالا کرد و گفت : یکی از اوستاهای پروژه بچه منطقه دوگون هست . سریع به اتفاق هم به سمت پروژه راه افتادیم و خدا رو شکر تایم استراحتشون بود ، لباس کارش رو عوض کرد و همراه ما راه افتاد . دوباره به اتفاقات برگشتیم ، اما این بار سه نفره ، و این بار آقای اوستا از خاندان و فامیل و بستگانش آمار گرفت که بازم بی نتیجه بود ... با اوستا و آقای زنگنه خداحافظی کردیم و مونده بودم که حالا دست خالی چه کار کنم ؟

یهو چشمم به پلاستیک تو بغلش افتاد که کابل شارژر موبایلی ازش بیرون زده ، ازش درخواست کردم که پلاستیک رو به من بده و حدس می زنم به خاطر عدم بینائی و از سر بی اعتمادی امتناع کرد و پلاستیک رو محکم تر به آغوش فشرد .

به ناچار تلفنی سراغ آقای روانشاد مسئول حراست  رفتم و ازش کمک خواستم تا به کمک انها پلاستیک رو بررسی کنیم و نام و نشونی از خانواده این پیرزن پیدا کنیم .

آقای روانشاد یکی از همکاران نگهبان رو برای باز شدن گره معما به اتفاقات فرستاد . القصه به هر دردسر و داستانی بود پلاستیک رو گرفتیم و بله ، شماره تلفنی داخلش بود که ما رو به سمت یه آدرس منتهی کرد .

قسمت جالب قصه ما این بود که خیلی از همراهان بیماران بخش اتفاقات ، توی این چند ساعته شاهد و ناظر ماجرا بودن و گوئی چون داستانی مهیج دارن داستان رو دنبال می کنن ، هر سری می پرسیدن نتیجه چی شد ؟ خانواده اش پیدا شدن ؟ و وقتی فهمیدن زحمات نتیجه بخش بوده ، لبخند رضایتی زدن و خدا قوت می گفتن .

اتفاقاً آقائی که خواهرش توی بیمارستان بستری بود ، وقتی فهمید یکی از خیرین بیمارستان با توجه به اتمام درمان پیرزن و ماجرای اون ، هزینه درمانش رو متقبل شده ، قبول کرد هزینه انتقال پیرزن رو تا منزلش به عهده بگیره تا در این امر خیر اونم سهمی داشته باشه  ...

و باز هم کمک دستان مهربان و خیری که این بار با کمک به این خانم سالمند و روشندل برگ دیگری از خاطرات کوثر را ورق زد.

رای شما به این مطلب چیست؟

0